نميدانم چه مي خواهم خدايا
به دنبال چه مي گردم شب و روز
چه ميجويد نگاه خسته ي من
چرا افسرده است اين قلب پر سوز
چرا افسرده است اين قلب پر سوز
زجمع آشنايان مي گريزم
به کنجي مي خزم آرام و خاموش
به کنجي مي خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگيها
به بيمار دل خود مي دهم گوش
به بيمار دل خود مي دهم گوش
گريزانم از اين مردم که با من
به ظاهر همدم و يکرنگ هستند
به ظاهر همدم و يکرنگ هستند
ولي در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پيرايه بستند
به دامانم دو صد پيرايه بستند
از اين مردم ، که تا شعرم شنيدند
به رويم چون گلي خوشبو شکفتند
به رويم چون گلي خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا ديوانه اي بد نام گفتند
مرا ديوانه اي بد نام گفتند
دل من ، اي دل ديوانه ي من
که مي سوزي از اين بيگانگي ها
که مي سوزي از اين بيگانگي ها
مکن ديگر ز دست غير فرياد
خدا را ، بس کن اين ديوانگي ها
خدا را ، بس کن اين ديوانگي ها
۱ نظر:
salam azizam khili khub shodhe 20e 20e:)
ارسال یک نظر