۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه
سخن بزرگان
گفتگو با خدا
گفتگو با خدا
در روياهايم ديدم که با خدا گفتگو مي کنم.
خدا پرسيد: پس تو مي خواهي با من گفت و گو کني؟
من در پاسخش گفتم : اگر وقت داريد.
خدا خنديد: وقت من بي نهايت است... در ذهنت چيست که مي خواهي از من بپرسي؟
پرسيدم : چه چيز بشر شما را سخت متعجب مي سازد؟
خدا پاسخ داد : کودکي شان. اينکه آنها از کودکي شان خسته مي شوند ، عجله دارند
بزرگ شوند، و بعد دوباره پس از مدتها ، آرزو مي کنند که کودک باشند.
اينکه آنها سلامتي خود را از دست مي دهند تا پول به دست آورند.
و بعد پولشان را از دست مي دهند تا دوباره سلامتي خود را بدست آوردند .
اينکه با اضطراب به آينده مي نگرند و حال را فراموش مي کنند.
بنابر اين نه در حال، زندگي مي کنند و نه در آينده .
اينکه آنها به گونه اي زندگي مي کنند که گوئي هرگز نميميرند،
و به گونه اي ميميرند که گوئي هرگز زندگي نکرده اند.
دست هاي خدا دست هايم را گرفت، براي مدتي سکوت کرديم و من دوباره پرسيدم :
به عنوان يک پدر، مي خواهي کدام درسهاي زندگي را فرزندانت بياموزند؟
او گفت : بياموزند که آنها نمي توانند کسي را وادار کنند که عاشقشان باشد.
همه کاري که آنها مي توانند بکنند اين است که اجازه دهند که خودشان دوست داشته باشند.
بياموزند که درست نيست خودشان را با ديگران مقايسه کنند،
بياموزند که فقط چند ثانيه طول مي کشد تا زخم هاي عميقي در قلب آنان که
دوستشان داريم ، ايجاد کنيم
اما سالها طول مي کشد تا آن زخم ها را التيام بخشيم.
بياموزند ثروتمند کسي نيست که بيشترين ها را دارد ، کسي است که به کمترين ها نياز دارد.
بياموزند که آدم هايي هستند که آنها را دوست دارند، فقط نميدانند که چگونه
احساساتشان را نشان دهند .
بياموزند که دو نفر مي توانند با هم به يک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببينند.
بياموزند که کافي نيست فقط آنها ديگران را ببخشند، بلکه آنها بايد خود را نيز ببخشند.
من با خضوع گفتم : از شما به خاطر اين گفتگو متشکرم.
آيا چيز ديگري هست که دوست داريد فرزندانتان بدانند.
خداوند لبخند زد و گفت: فقط اينکه بدانند من اينجا هستم، هميشه .
۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه
لیلی
ليلي نام تمام دختران ايران زمين است، و شايد نام ديگر انسان واقعي!
ليلي زير درخت انار نشست، درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ، گلها انار شدند، داغ داغ. هر اناري هزار دانه داشت. دانه ها عاشق بودند، بي تاب بودند، توي انار جا نمي شدند. انار کوچک بود، دانه ها بي تابي کردند. انار ناگهان ترک برداشت. خون انار روي دست ليلي چکيد. ليلي انار ترک خورده را خورد، اينجا بود که مجنون به ليلي اش رسيد.
در همين هنگام خدا گفت: راز رسيدن فقط همين است، فقط كافيست انار دلت ترك بخورد.
خدا انگاه ادامه داد: ليلي يك ماجراست، ماجرايي آكنده از من، ماجرايي كه بايد بسازيش.
شيطان كه طاقت ديدن عاشق و معشوقي را نداشت گفت: ليلي شدن ، تنها يك اتفاق است، بنشين تا اتفاق بيفتد.
آنان كه سخن شيطان را باور كردند، نشستند و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد.
اما مجنون بلند شد، رفت تا ليلي اش را بسازد ...
خدا گفت: ليلي درد است، درد زادني نو، تولدي به دست خويشتن است
شيطان گفت: آسودگي ست، خيالي ست خوش.
خدا گفت: ليلي، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شيطان گفت: ماندن است و فرو در خويشتن رفتن.
خدا گفت: ليلي جستجوست. ليلي نرسيدن است و بخشيدن.
شيطان گفت: ليلي خواستن است، گرفتن و تملك كردن
خدا گفت: ليلي سخت است، دير است و دور از دسترس است
شيطان گفت: ساده است و همين جا دم دست است ...
و اين چنين دنيا پر شد از ليلي هايي زود، ليلي هاي ساده ي اينجايي، ليلي هايي نزديك لحظه اي.خدا گفت: ليلي زندگي است، زيستني از نوعي ديگر چون سخن خدا بدينجا رسيد ، ليلي جاوداني شد و شيطان ديگر نبود.
مجنون، زيستني از نوعي ديگر را برگزيد و مي دانست كه ليلي تا ابد طول مي كشد. ليلي مي دانست كه مجنون نيامدني است، اما ماند، چشم به راه و منتظر، هزار سال.
ليلي راه ها را آذين بست و دلش را چراغاني كرد، مجنون نيامد، مجنون نيامدني است.
خدا پس از هزار سال ليلي را مي نگريست، چراغاني دلش را، چشم به راهي اش را...
خدا به مجنون مي گفت نرود و مجنون نيز به حرف خدا گوش مي داد.
خدا ثانيه ها را مي شمرد، صبوري ليلي را.
عشق درخت بود، ريشه مي خواست، صبوري ليلي ريشه اش شد. خدا درخت ريشه دار را آب داد، درخت بزرگ شد، صدها شاخه، هزاران برگ، ستبر و تنومند.
سايه اش خنكي زمين شد، مردم خنكي اش را فهميدند، مردم زير سايه ي درخت ليلي باليدند.
ليلي هنوز هم چشم به راه است چراكه درخت ليلي باز هم ريشه مي كند.
خدا درخت ريشه دار را آب مي دهد.
مجنون نمي آيد، مجنون هرگز نمي آيد. مجنون نيامدني است، زيرا كه درخت باز هم ريشه مي خواهد.
ليلي قصه اش را دوباره خواند، براي هزارمين بار و مثل هربار ليلي قصه باز هم مرد. ليلي گريست و گفت: كاش اين گونه نبود. خدا گفت : هيچ كس جز تو قصه ات را تغيير نخواهد داد ،ليلي! قصه ات را عوض كن.
ليلي اما مي ترسيد، ليلي به مردن عادت داشت، تاريخ هم به مردن ليلي خو گرفته بود.
خدا گفت: ليلي عشق مي ورزد تا نميرد، دنيا ليلي زنده مي خواهد.
ليلي آه نيست، ليلي اشك نيست، ليلي معشوقي مرده در تاريخ نيست، ليلي زندگي است.
ليلي! زندگي كن !
اگر ليلي بميرد، ديگر چه كسي ليلي به دنيا بياورد؟ چه كسي گيسوان دختران عاشق را ببافد؟
چه كسي طعام نور را در سفره هاي خوشبختي بچيند؟
چه كسي غبار اندوه را از طاقچه هاي زندگي بروبد؟ چه كسي پيراهن عشق را بدوزد؟
ليلي! قصه ات را دوباره بنويس.
ليلي به قصه اش برگشت.
اين بار نه به قصد مردن، بلكه به قصد زندگي.
و آن وقت به ياد آورد كه تاريخ پر بوده از ليلي هاي ساده ي گمنام و ......