آن روز که ما حسرت نان میخوردیم *** سر در بر هم به زیر پر می بردیم
تا سیر شدیم جدا ز هم افتادیم *** ای کاش که از گرسنگی میمردیم
برو ای آن که در اندیشه ی آزار من بودی
برو ای آن که از آزار مستان
مست و خوشنودی
هر آن کس می کند برپای آتش را
کند در چشم خود دودی
عجب آب گل آلودی!
من از اول در این اندیشه بودم تا برم سودی
در آن اندیشه بودی تا مرا رسوا کنی
اما...
مرا خوش نام تر کردی
نکردی کم ،که افزودی
چه غوغایی به پا کردی
چه گردابی!
عجب رودی!
عجب آب گل آلودی!
اگر چه مستم اما مست باهوشم
من آن آتشفشان هستم که خاموشم
همایم من!
همایم من!
مکن هرگز فراموشم
تو خود اینگونه فرمودی
عجب اب گل الودی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر