در چشم بر هم زدنی رگبار اندوه سيلی عظيم شده
مرا به سختی در هم کوبيد!
من به مژگان بلندت چنگ انداخته از خطر رها شدم
امّا صبر کن تا از رنگين کمان نگاه تو آهسته پايين بيايم
مبادا پلک بزنی!!! مي ترسم از چشمانت بيفتم
رها
***
اشک ساقی
قطره ای اشک ز چشم تو فتاد
قطره ای پاک و زلال ،
قطره ای نرم و لطیف ،
شبنمی رنگ همآغوشی گلبرگ و نسیم،
به درخشانی الماس و به شفافی سیم،
ـ قلبم از دیدن اشک تو بلرزید و فسرد،
به دلم اشک تو آتش زد و مرد
و همین قطره مرا ،
تا به ژرفایِ مصیبت زدگی با خود برد.
ـ حیف از آن قطرۀ پاک
که به راه غم عشقِ چو منی،
بی سبب رفته به دیدار هلاک ،
بی گنه ریخته بر دامن خاک .
ـ بیخود این اشک مریز ،
بیخود این گنج نهان در نگهت را مفروش
گر نداری تو دمی ،
تاب دیدار غمی را ز ـ رها ـ
دیده بپوش .
گریه بس کن تو دگر ،
گریه ات جان مرا چنگ زند ،
اشک تو مرغ گرفتار دلم را به قفس سنگ زند
ـ دیده را آب مده از غم دل
مکن اینگونه مرا باز خجل
که دگر طاقت چشمان تو را ،
که دگر طاقت آن دید گریان تو را،
که دگر طاقت رخسار پریشان تو را،
من ندارم گل ناز
ـ پس بیا با من و با دوری راه
تا رسیدن به تجلّی گه راز
تا رسیدن به بلندای نیاز
فارغ از هر غم و هر سوز و گداز
با غم سینه بساز
گریه بس کن تو دگر
امیر ساقریچی / رها
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر