خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است .....*** .....چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا..... ***..... ک آخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم .....*** .....آخر سال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سال نیست..... ***..... در حضرت کریم تمنا چه حاجت است
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست .....*** ..... چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست ..... ***..... اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است
آن شد که بار منت ملاح بردمی .....***..... گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست .....***..... احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار .....***..... میداندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود .....***.... . با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
عکس روی تو چو در آينه جام افتاد
عارف از خنده می در طمع خام افتاد
حسن روی تو به يک جلوه که در آينه کرد
اين همه نقش در آيينه اوهام افتاد
اين همه عکس می و نقش نگارين که نمود
يک فروغ رخ ساقيست که در جام افتاد
غيرت عشق زبان همه خاصان ببريد
کز کجا سر غمش در دهن عام افتاد
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اينم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد
چه کند کز پی دوران نرود چون پرگار
هر که در دايره گردش ايام افتاد
در خم زلف تو آويخت دل از چاه زنخ
آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد
آن شد ای خواجه که در صومعه بازم بينی
کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد
زير شمشير غمش رقص کنان بايد رفت
کان که شد کشته او نيک سرانجام افتاد
هر دمش با من دلسوخته لطفی دگر است
اين گدا بين که چه شايسته انعام افتاد
صوفيان جمله حريفند و نظرباز ولی
زين ميان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر