شعله دارم بر زبان
روز و شب سوزم ز داغ زندگی
تا بيفروزی چراغ زندگی
من جدا از کاروان
مانده ام از همرهان
بر سراب آرزو دلبسته ام
در غبار بی کسی بنشسته ام
همچو برگی در خزان افتاده در راهم خدايا
با دلی افسرده در طوفانی از آهم خدايا
کو مرا حالی که در هستی تو را خوانم خدايا
کو مرا مستی که تا دستی برافشانم خدايا
چو مرغ شب تنها
به دامن شب ها
برآورم آوا
غم جدايی را
نوای شيرينم
صدای فرهادم
طنين مجنونم
ترانه ليلا
نشسته ام به راه تو
مگر شبی بازآيی
فروغ جان خسته ام
شقايق صحرايی
بيا بيا که ره برم به عالم شيدايی
مگر رها رها شوم ز محنت تنهايی
بی تو ای آرام جان
شعله دارم بر زبان
روز و شب سوزم ز داغ زندگی
تا بيفروزی چراغ زندگی
من جدا از کاروان
مانده ام از همرهان
بر سراب آرزو دلبسته ام
در غبار بی کسی بنشسته ام