کاش میشد فاصله ها را از میان برداشت .کاش میشد طناب سبزی از مهربانی ها از دشت جدایی ها تا دشت پیوندها کشیدای کاش میشد نفرت را به عشق
مبدل ساخت عشقی که زندگی با او شکل گرفت(عشق).اکنون که از تو دورم نمیدانم با که سخن بگویم.نمیدانم رازی را که سالهاست بر قلب کوچکم سنگینی میکند را
به که بگویم که حد اقل ارزشی به اندازه ی تو را داشته باشد ولی نمیدانم چرا کسی را پیدا نمیکنم چرا نمییا بم انچه را که از ان دورم! چشما نم را میبندم و
لحظه هایی را به یاد میاورم که اکنون در حسرت تجربه ی دوباره ی ان لحظه هایم لحظه هاییکه خواستی عشق را به من بفهمانی
اما من هیچگاه درک نکردم انچه را که تو برایم زمزمه کردی نا گه قطره اشکی از چشمانم جاری میگردد اکنون
چشمانم خیس از قطرات اشک وقلبم شکسته از دوریه توست خواستم برایت نامه ای بنویسم
تا شاید مرهمی بر دل غمگینم باشد ولی انگار که فراموش کرده ام که تو دیگر
نیستی که حتی به من بگویی که دیگر برایم نامه ننویس افسوس افسوس
که نامه ام هیچگاه جواب نخواهد داشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر