دیر آمدی ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
بر آتش عشقت آب تدبیر
چندان که زدیم بازننشست
از روی تو سر نمیتوان تافت
وز روی تو در نمیتوان بست
از پیش تو راه رفتنم نیست
چون ماهی اوفتاده در شست
سودای لب شکردهانان
بس توبه صالحان که بشکست
ای سرو بلند بوستانی
در پیش درخت قامتت پست
بیچاره کسی که از تو ببرید
آسوده تنی که با تو پیوست
چشمت به کرشمه خون من ریخت
وز قتل خطا چه غم خورد مست
سعدی ز کمند خوبرویان
تا جان داری نمیتوان جست
ور سر ننهی در آستانش
دیگر چه کنی دری دگر هست
سعدی
۲ نظر:
در این نا کجا اباد به دنبال چه هستی ؟
بی کمان که تو همچنان منتظری !!!
لحظات پرشتاب زندگی را بیهوده هدر نده
کسی نخواهد امد
و به جستجو نباش
که گفته اند از قدیم "گشته ایم نبود ، نگرد نیست "
سلام ....مریم جان وبلاگ زیبا وسلیقه جالبی داری وجالبتر از همه نام *دختراهواز* ....................ودر پایان : برای انسانهای بزرگ هیچ بن بستی وجود ندارد
ارسال یک نظر