صبح است ولی از رخ زردت خبری نیست
ره برده ای از یاد که از تو اثری نیست؟
غیر از طمع جان من و عشوه و صد ناز
در پنجه ی چشمان سیاهت هنری نیست
گر چند که جان می کشی از من تو به هر نیم نگاهی
بستان دل ما را که در این دل دگری نیست
اندیشه ی ابروی کمانت به من آموخت
بر تیغ برنده ی نگاهت سپری نیست
این شعله ی سوزان که دگر سرد نگردد
هم پایه ی این آتش سرکش شرری نیست
تن می دهد این دل به نگاهت که بدانی
خوش تر ز خیالت که دگر همسفری نیست...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر