صدایی در شب
نیمه شب در دل دهلیز خموش
ضربه ی پایی افکند طنین
دل من چون دل گل های بهار
پر شد از شبنم لرزان یقین
گفتم این اوست که باز آمده است
جستم از جا و در آیینه گیج
بر خود افکندم با شوق نگاه
آه ، لرزید لبانم از عشق
تار شد چهره ی آیینه ز آه
شاید او وهمی را می نگریست
گیسویم در هم و لب هایم خشک
شانه ام عریان در جامه ی خواب
لیک در ظلمت دهلیز خموش
رهگذر هر دم می کرد شتاب
نفسم نا گه در سینه گرفت
گویی از پنجره ها روح نسیم
دید اندوه من تنها را
ریخت بر گیسوی آشفته ی من
عطر سوزان اقاقی ها را
تند و بیتاب دویدم سوی در
ضربه ی پاها ، در سینه ی من
چون طنین نی ، در سینه ی دشت
لیک در ظلمت دهلیز خموش
ضربه س پاها ، لغزید و گذشت
باد آواز حزینی سر کرد
فروغ فرخزاد
در برابر خدا
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره ی این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدا ی قادر بی همتا
یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه ی من بینی
این مایه گناه و تباهی را
دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده ، آه ، رهایش کن
یا خالی از هوی و هوس دارش
یا پای بند مهر و وفایش کن
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من ، صفای نخستین را
آه ، ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم
از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را
عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو
یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشقش تازه فتح رقیبش را
آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق گناه و نقش پرستی را
راضی مشو که بنده ی ناچیزی
عاصی شود بغیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره ی این دنیا
بانگ پر از نیاز مرابشنو
آه ای خدای قادر بی همتا
فروغ فرخزاد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر