ای غروب تلخ و ای آسمان غبار گرفته
شما بر عشق من آگاهید
شما می دانید که من چقدر برای این گریز پای مهربان اشک ریختم,
می دانید که مثل پادشاهی مغرور و زیبا بر قصر قلب من فرمانروایی می کند
می دانید شما به همه رازهای قلب من آگاهید
ولی من برای آرامش این سلطان بی جانشین باید از زندگیم بگذرم
از همه هستی و مستی ام
از عشق, از امید, از رویاهای شیرین
ای خورشید که می روی تا در آنسوی مرزها ما را فراموش کنی
به او بگو که چقدر دوستش ...
خدايا پس چرا اين دل را آفريدي
دلي كه عاشق عشق بي نهايت است
چرا او را به يك عشق بسنده نكردي
چرا دل را به بي نهايت عاشق ميكني
اگر عاشقي دل گناه است
چرا او را اسير عشق كردي
خدايا پس اگر عاشقي گناه است
چرا قلب را مهربان آفريدي
خدايا پس اگر ليلي بودن گناه است
چرا مجنون را آفريدي
يا كه اگر مجنون بودن گناه است
چرا ليلي را آفريدي
راستي خدا چرا دل را بي نهايت مهربان كردي
تا كه هر كس به آن محبتي كند, او را عاشق خود مي داند و معشوق و دلباخته او مي شود
چرا دل را اين قدر لطيف آفريدي
تا كه هر مهري را به دل مي گيرد زود عاشق و دلباخته مي شود
خدايا خودت از گناه عاشقان بگذر
چون خودت هم معشوقي
دست نوشته: M@hro
آدمـک آخــرِ دنیــاست، بخند
آدمـک مـرگ هـمین جاست، بخند
آن خـدایی که بـزرگش خوانـدی
به خـدا، مثـل تـو تنهـاست، بخند
دستخطی کـه تـو را عاشـق کرد
شوخـیِ کاغــذی ماسـت، بخند
فکر کن دردِ تـو ارزشـمند است
فکر کن گریـه چـه زیباست، بخند
صبحِ فردا به شبت نیست که نیست
تـازه انگار کـه فـرداسـت، بخند
راستـی آنچـه بـه یــادت دادیم
به خــدا آخــر دنیـاست، بخند
اوني كه يار تو بود، اگه غمخوار تو بود
، قلبش رو پس نمي داد دل به هر كس نمي داد
دل مي گفت مقدسه عشق اون برام بسه
از نگاش نفهميدم كه دروغه وهوسه
غصه خوردن نداره ،گريه كردن نداره
به يه قلب بي وفا دل سپردن نداره
آخر قصه چي شد، قلب اون مال كي شد
اون كه از من پر گرفت چي مي خواستيم وچي شد
اوني كه مال تو بود
اگه لايق تو بود تورو تنها نمي ذاشت
با خودت جا نمي ذاشت
اوني كه يار تو بود
اگه غمخوار تو بود
قلبش رو پس نمي داد دل به هر كس نمي داد!!
روزگاري با من اما عاقبت كوچيد و رفت
دست عاشق پيشگي رابا لبانش بوسيد و رفت
درنگاهش ماندم و از اعتنايش بي نصيب
اووليكن مثله پيچك برتنم پيچيد و رفت
گفتمش صبري بكن شايد كه دلتنگم شوي
با غمش آهسته گلبرگ غمي بوييد و رفت
درميان گريه ها گفتم خداحافظ ولي
اوچه بي پروا به من از دور خنديد و رفت
اولین باری که هم دیگه رو دیدیم شبی بارانی بود
آخری باری که از هم جدا شدیم, آن شب هم بارانی بود
در يک روز بارانی با تو آشنا شدم
رفتيم ، گفتيم ، خنديديم ، چقدر خوش بوديم ، خيس شديم !
و هنوز باران می باريد که از هم جدا شديم ।
و حالا وقتی باران می بارد نمی دانم بخندم يا گريه کنم ...!
زير باران کدام خاطره را نگه دارم و کدام را بشويم?
بقيش رو سکوت ميکنم ....
در سکوت دادگاه سرنوشت
عشق بر ما حکم سنگینی نوشت
گفته شد دلدادها از هم جدا
وای بر این حکم و این قانون زشت
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر