وقتي کسي رو دوست داري حاضري جون فداش کني
حاضـــــري دنـــياروبدي فقـــــط يه بـــارنيــگاش کني
به خاطرش داد بزني به خـاطـرش دروغ بگي
رو همه چي خط بکشي حتي رو برگ زندگي
وقتي کسي تو قلبته حاضري دنيا بد بشه
فقط اوني که عشقته عاشقي رو بلد باشه
قيـد تمـوم دنـيارو به خـاطراون مـي زني
خيلي چيزارو ميشکني تا دل اونو نشکني
حاضري که بگذري ازدوستاي امروز و قديم
اما صـداشو بشـنوي شـب ازمـيون دو تا سـيم
حاضري قلب تو باشه پيـش چشاي اون گرو
فقط خدا نکرده اون يه وقت بهـت نگـه بـرو
حاضري هرچي دوست نداشت به خاطرش رها کني
حـسـابـتـو حـســــــابي ازمـردم شــــــهر رهـا کـنـي
حـاضـري حـرف قـانـونـو سـاده بـذاري زيـرپـات
به حرف اون گوش کني و به حرف قلب با وفات
وقتي بشينه به دلت ازهمه دنيا ميگذري
تـولد دوبـارته وقـتي اسـمشو مـي بـري
حاضري جونت و بدي يه خارتوي دستاش نره
حتي يه ذره گرد و خـاک تو مـعبد چـشاش نره
حـاضـري مسـخـرت کـنن تـمام ادماي شـهـر
اما نبيني اون باهات کرده واسه يه لحظه قهر
حاضري هرجا که بري به خاطرش گريه کني
بگي که محتاجشي و به شونه هـاش تکيه کنـي
حاضري که مردم همشون تو رو با دست نشون بدن
ديوونه هـاي دوره گـرد واسـه تـو دسـت تکـون بـدن
حاضري اعتبارتو به خاطرش خراب کني
کارتو به کسي بدن جات اونو انتخاب کنن
حاضري که بگذري ازشهرت و اسم و ابروت
مهم نباشـه که کسـي نـخـواد بـشـينـه روبـروت
وقـتي کسـي تو قلـبته يه چيزقيـمتي داري
ديگه به چشمت نمياد اگرکه ثروتي داري
حاضـري هرچـي بشنـوي حتي اگه سرزنشه
به خاطراون کسي که خيلي برات با ارزشه
حاضري هرروز سراون با ادما دعوا کني
غـرورتو بشـکني و بازخـودتـو رسـوا کني
حاضـري هرکي جز اونو سـاده فرامـوش بکـني
پشت سرت هرچي ميگن چيزي نگي گوش بکني
حاضري هرچي که داري بيان و از تو بگيرن
پـرنـده هـاي شـهـرتـون دونـه بـه دونـه بمـيرن
وقتي کسي رو دوست داري صاحب کلي ثروتی
نـذارکـه ازدسـتـت بـــره ايـن گـنج خيـلـي قيـمتـي
ای به سر زلف تو سودای من
وز غم هجران تو غوغای من
لعل لبت شهد مصفای من
عشق تو بگرفت سراپای من
من شده تو، آمده بر جای من
گرچه بسی رنج غمت بردهام
جام پیاپی ز بلا خوردهام
سوختهجانم اگر افسردهام
زندهدلم گر چه ز غم مردهام
چون لب تو هست مسیحای من
گنج منم، بانی مخزن تویی
سیم منم حاجب معدن تویی
دانه منم صاحب خرمن تویی
هیکل من چیست اگر من تویی؟
گر تو منی، چیست هیولای من؟
من شدم از مهر تو چون ذره پست
وز قدح بادهی عشق تو مست
تا به سر زلف تو دادیم دست
تا تو منی، من شدهام خودپرست
سجدهگه من شده اعضای من
دل اگر از توست، چرا خون کنی؟
ور ز تو نَبوَد ز چه مجنون کنی؟
دمبدم این سوز دل افزون کنی
تا خودیم را همه بیرون کنی
جای کنی در دل شیدای من
آتش عشقت چو برافروخت دود
سوخت مرا مایهی هر هست و بود
کفر و مسلمانیم از دل زدود
تا به خم ابروت آرم سجود
فرق نِه از کعبه کلیسای من
کِلک ازل تا که ورق زد رقم
گشت همآغوش چو لوح و قلم
نامده خلقی به وجود از عدم
بر تن آدم چو دمیدند دم
مهر تو بُد در دل شیدای من
دست قضا چون گل آدم سرشت
مهر تو در مزرعهی سینه کِشت
عشق تو گردید مرا سرنوشت
فارغم اکنون ز جحیم و بهشت
نیست به غیر از تو تمنای من
باقیام از یاد خود و فانیام
جرعهکش بادهی ربانیام
سوختهی وادی حیرانیام
سالک صحرانی پریشانیام
تا چه رسد بر دل رسوای من
بر درِ دل تا اَرِنیگو شدم
جلوهکنان بر سر آن کو شدم
هر طرفی گرم هیاهو شدم
او همگی من شد و من او شدم
من دل و او گشت دلارای من
کعبهی من خاک سر کوی تو
مشعلهافروز جهان روی تو
سلسلهی جان خم گیسوی تو
قبلهی دل طاق دو ابروی تو
زلف تو در دَیر، چلیپای من
شیفتهی حضرت اعلیستم
عاشق دیدار دلآراستم
راهرو وادی سوداستم
از همه بگذشته تو را خواستم
پر شده از عشق تو اعضای من
تا کی و کی پندنیوشی کنم؟
چند نهان بُلبُلَهنوشی کنم؟
چند ز هجر تو خموشی کنم
پیش کسان زهدفروشی کنم
تا که شود راغب کالای من
خرقه و سجاده به دور افکنم
باده به مینای بلور افکنم
شعشعه در وادی طور افکنم
بام و در از عشق به شور افکنم
بر در میخانه بوَد جای من
عشق، عَلَم کوفت به ویرانهام
داد صلا بر در جانانهام
بادهی حق ریخت به پیمانهام
از خود و عالم همه بیگانهام
حق طلبد همت والای من
ساقی میخانهی بزم الست
ریخت به هر جام چو صهبا ز دست
ذرهصفت شد همه ذرات پست
باده ز ما مست شد و گشت هست
از اثر نشئهی صهبای من
عشق به هر لحظه ندا میکند
بر همه موجود صدا میکند
هر که هوای ره ما میکند
گر حذر از موج بلا میکند
پا ننهد بر لب دریای من
هندی نوبتزن بام توام
طایر سرگشته به دام توام
مرغ شباویز به دام توام
محو ز خود، زنده به نام توام
گشته ز من درد من و مای من
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر